دائی ابراهیم

قرآن درمانی

دائی ابراهیم | داستان

دائی ابراهیم
دائی ابراهیم قرآن درمانی

داستان جالب سلمان فارسی

 

داستان جالب سلمان فارسی

" سلمان" اهل جندي شاپور بود. با پسر حاكم وقت رفاقت و دوستى محكم و ناگسستنى داشت، روزى با هم براى صيد به صحرا رفتند، ناگاه چشم آنها به راهبى افتاد كه به خواندن كتابى مشغول بود، از او راجع به كتاب مزبور سؤالاتى كردند راهب در پاسخ آنها گفت: كتابى است كه از جانب خدا نازل شده و در آن فرمان به اطاعت خدا داده و نهى از معصيت و نافرمانى او كرده است، در اين كتاب از زنا و گرفتن اموال مردم به ناحق نهى شده است، اين همان" انجيل" است كه بر عيسى مسيح نازل شده.
گفتار راهب در دل آنان اثر گذاشت و پس از تحقيق بيشتر بدين او گرويدند به آنها دستور داد كه گوشت گوسفندانى كه مردم اين سرزمين ذبح مى‏كنند حرام است از آن نخورند.
سلمان و فرزند حاكم وقت روزها هم چنان از او مطالب مذهبى می آموختند روز عيدى پيش آمد حاكم، مجلس ميهمانى ترتيب داد و از اشراف و بزرگان شهر دعوت كرد، در ضمن از پسرش نيز خواست كه در اين مهمانى شركت كند، ولى او نپذيرفت.
در اين باره به او زياد اصرار نمودند، اما پسر اعلام كرد كه غذاى آنها بر او حرام است، پرسيدند اين دستور را چه كسى به تو داده؟ راهب مزبور را معرفى كرد.
حاكم راهب را احضار نموده به او گفت: چون اعدام در نظر ما گران 
و كار بسيار بدى است تو را نمى‏كشيم ولى از محيط ما بيرون برو! سلمان و دوستش در اين موقع راهب را ملاقات كردند، وعده ملاقات در" دير موصل" گذاشته شد، پس از حركت راهب، سلمان چند روزى منتظر دوست با وفايش بود، تا آماده حركت گردد، او هم همچنان سرگرم تهيه مقدمات سفر بود ولى سلمان بالاخره طاقت نياورده تنها به راه افتاد.
در دير موصل سلمان بسيار عبادت مى‏كرد، راهب مذكور كه سرپرست اين دير بود او را از عبادت زياد بر حذر داشت مبادا از كار بيفتد، ولى سلمان پرسيد آيا عبادت فراوان فضيلتش بيشتر است يا كم عبادت كردن؟ در پاسخ گفت:
البته عبادت بيشتر اجر بيشتر دارد.
عالم دير پس از مدتى به قصد بيت المقدس حركت كرد و سلمان را با خود به همراه برد در آنجا به سلمان دستور داد كه روزها در جلسه درس علماى نصارى كه در آن مسجد منعقد می شد حضور يابد و كسب دانش كند.
روزى سلمان را محزون يافت، علت را جويا شد، سلمان در پاسخ گفت تمام خوبيها نصيب گذشتگان شده كه در خدمت پيامبران خدا بوده‏اند.
عالم دير به او بشارت داد كه در همين ايام در ميان ملت عرب پيامبرى ظهور خواهد كرد كه از تمام انبياء برتر است، عالم مزبور اضافه كرد من پير شده ‏ام، خيال نمى‏كنم او را درك نمايم، ولى تو جوانى اميدوارم او را درك كنى ولى اين را نيز بدان كه اين پيامبر نشانه‏هايى دارد از جمله نشانه خاصى بر شانه او است، او صدقه نمى‏گيرد، اما هديه را قبول مى‏كند.
در بازگشت آنها به سوى موصل در اثر جريان ناگوارى كه پيش آمد سلمان عالم دير را در بيابان گم كرد. 
دو مرد عرب از قبيله بنى كلب رسيدند، سلمان را اسير كرده و بر شتر سوار نموده به مدينه آوردند و او را به زنى از قبيله" جهينه" فروختند! سلمان و غلام ديگر آن زن به نوبت روزها گله او را به چرا مى‏بردند، سلمان در اين مدت مبلغى پول جمع‏آورى كرد و انتظار بعثت پيامبر اسلام ص را مى‏كشيد.
در يكى از روزها كه مشغول چرانيدن گله بود رفيقش رسيد و گفت: خبر دارى امروز شخصى وارد مدينه شده و تصور مى‏كند پيامبر و فرستاده خدا است؟! سلمان به رفيقش گفت: تو اينجا باش تا من بازگردم، سلمان وارد شهر شد، در جلسه پيامبر حضور پيدا كرد اطراف پيامبر اسلام مى‏چرخيد و منتظر بود پيراهن پيامبر كنار برود و نشانه مخصوص را در شانه او مشاهده كند.
پيامبر ص متوجه خواسته او شد، لباس را كنار زد، سلمان نشانه مزبور يعنى اولين نشانه را يافت، سپس به بازار رفت، گوسفند و مقدارى نان خريد و خدمت پيامبر آورد، پيامبر فرمود چيست؟ سلمان پاسخ داد: صدقه است، پيامبر فرمود: من به آنها احتياج ندارم به مسلمانان فقير ده تا مصرف كنند.
سلمان بار ديگر به بازار رفت مقدارى گوشت و نان خريد و خدمت رسول اكرم آورد، پيامبر پرسيد اين چيست؟ سلمان پاسخ داد هديه است، پيامبر فرمود:
بنشين. پيامبر و تمام حضار از آن هديه خوردند، مطلب بر سلمان آشكار گشت زيرا هر سه نشانه خود را يافته بود.
در اين ميان سلمان راجع به دوستان و رفيق و راهبان دير موصل سخن به ميان آورد، و نماز، روزه و ايمان آنها به پيامبر و انتظار كشيدن بعثت وى را شرح داد.
كسى از حاضران به سلمان گفت آنها اهل دوزخند! اين سخن بر سلمان گران آمد، زيرا او يقين داشت اگر آنها پيامبر را درك میكردند از او پيروى مینمودند. 
اينجا بود كه‏ آيه: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصارى‏ وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون‏ [سوره البقرة (2): آيه 62] بر پيامبر نازل گرديد و اعلام داشت: آنها كه به اديان حق ايمان حقيقى داشته‏اند و پيغمبر اسلام را درك نكرده‏اند داراى اجر و پاداش مؤمنان خواهند بود.


تفسير نمونه، ج‏1، ص: 288


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۶ | 22:31 | نویسنده : دائی ابراهیم |

حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد

 

حکایت بهلول و شیخ جنید بغداد


شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....  شیخ احوال بهلول را پرسید  گفتند او مردي دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادي. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود طعام چگونه میخوري؟ عرض کرد اول بسم الله میگویم و از پیش خود  میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظرنمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم بسم الله میگویم و در اولو  آخر دست میشویم.. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادي که طعام خوردن خود را نمیداند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟ عرض کرد آري... سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی.. پس برخاست و برفت.مریدان گفتند یا شیخ دیدي این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داري؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟ عرض کرد آري... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول )علیهالسلام( رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدي تو را بیاموزم. بدانکه اینها اکه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوري فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد . و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشري نباشد.


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۶ | 22:17 | نویسنده : دائی ابراهیم |

داستان پیرمرد و مثبت اندیشی او

 

داستان پیرمرد و مثبت اندیشی او

روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

 روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

 هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

 پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

 چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

 همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۶ | 22:16 | نویسنده : دائی ابراهیم |

يك شب براي خدا

 

يك شب براي خدا

دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت ، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت :اى جوان!سطل را بردار و از چاه ، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم ؛ مبادا كه تو از اين خانه با دستان خالى بيرون روى ! دزد جوان ، آبى از چاه بيرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد ، كسى در خانه احمد را زد ؛ داخل آمد و 150 دينار نزد شيخ گذاشت و گفت اين هديه ، به جناب شيخ است . احمد رو به دزد كرد و گفت : دينارها را بردار و برو؛ اين پاداش يك شبى است كه در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضايش افتاد. گريان به شيخ نزديك تر شد و گفت : تاكنون به راه خطا مى رفتم . يك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم ، خداوند مرا اين چنين اكرام كرد و بى نياز ساخت . مرا بپذير تا نزد تو باشم و راه صواب را بياموزم . كيسه زر را برگرداند و از مريدان شيخ احمد گشت

 


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۶ | 22:15 | نویسنده : دائی ابراهیم |

خدايا شكر

 

خدايا شكر

روزي مردي خواب عجيبي ديد. او در خواب ديد كه پيش فرشته هاست و به كارهاي آنان مي نگرد هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه هايي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند باز مي كنند و آنها را درون جعبه اي مي گذارند.

 مرد از يكي از فرشته ها پرسيد: شما چه كار مي كنيد؟! فرشته در حالي كه نامه اي را باز مي كرد گفت:  اينجا بخش دريافت است و ما ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خدا را از پيك ها تحويل مي گيريم.

 مرد كمي جلوتر رفت. باز تعدادي از فرشته ها را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارندو آنها را توسط پيك هايي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد: شما چه كار مي كنيد؟! يكي از فرشتگان با عجله پاسخ داد: اينجا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت هاي خداوند و خبر مستجاب شدن دعاها را براي بندگان به زمين مي فرستيم.

 مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشته را ديد كه بيكار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيكاريد؟!  فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده باشد، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار اندكي جواب ميدهند.

 مرد پرسيد: مردم چگونه بايد جواب بفرستند؟!

فرشته پاسخ داد: بسيار ساده است فقط كافيست بگويند:

خدايا شكر !

 


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۶ | 22:14 | نویسنده : دائی ابراهیم |

زنی که سحر تفریق(جدائی) داشت

 

زنی که سحر تفریق(جدائی) داشت


چندروز پیش 20/10/88

سه تا از مراجعین(خانم)جهت مشکلی به بنده مراجعه کردند.

سلام:

سلام خوش آمدید بفرمائید:

من با بچه هایم مشکل دارم شوهرم رحمت خدا رفته وبچه هایم یاغی شدند وخیلی اذیتم میکنن.

خب بفرمایئد اگر وضوءندارین برین آماده بشین و بیاین تا من شروع کنم

بعداز اینکه هر سه وضوء گرفتند:

من پس از آمادگی شروع کردم به خواندن الرقیه الشرعیه بر سر آن خانم ..

پس از مدت زمان کوتاهی خانم دیگر(خواهر) که در کنارش بود از قرائتم منقلب شده وبی اختیاربا صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و بهمان حالت( بی اختیاری) از خود بیخود شد و گریه اش قطع نمیشد.

انگشتان دستش بشدت از هم باز شده بودند و دستانش بطور عجیبی به لرزش در آمده بود .بعد ازگذشت 30دقیقه و کمی آرامش من نوار باطل سحر را برایش روشن کردم که باز هم تأثیر مثل همان بار اول برایش رخ داد وبا هربار تکرار آیه (قال موسی ما جئتم به السحر ان الله سیبطله ) آن زن بیچاره صدای گریه ولرزش دستانش بیشتر میشد.

دوستان علامت باز شدن انگشتان بمعنی سحر تفریق است یعنی جدائی بین زن وشوهر که این خانم بیچاره به آن مبتلا شده بود ومدتی است از اختلاف ودرگیری بین خود وهمسرس شاکی بود ودر حال حاضر هم کارشان به طلاق کشیده .

انشاءالله با همت خود ایشان وکمک ویاری پروردگار عالمین بر ساحران پیروز خواهیم شد آمین یا رب العالمین.

واما آن زن اول که از فرزندان خود شاکی بود بعد از چند روز تلفنی گفت که بفضل خداوند کریم وکلام خداوند بچه هایم آرام شدند واخلاق خیلی بهتری پیدا کردند در حالیکه قبل از آن در خانه نمیشد باهم یکجا باشند حتماً درگیری رخ میداد.

حال دوستان در صورت امکان شما هم از این فایل صوتی استفاده کنید وچنانچه بر شما یا اعضاء خانواده اثر (منظور اثر شدید است نه عادی) گذاشت بدانید که مورد سحر قرار گرفته اید باید به فکر چاره باشید.

 

یا علی مدد 

دایی ابراهیم


موضوعات مرتبط: باطل سحر و نماز کشتن ساحر
برچسب‌ها: داستان , سحر تفریق

تاريخ : یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۶ | 8:31 | نویسنده : دائی ابراهیم |

خساست مرضی بشدت زشت و کریه

 

خساست مرضی بشدت زشت

و خصلتی ناپسند و کریه و ظالمانه

با خواندن داستان ذیل  پی میبریم اشخاصیکه خسیس هستن با خصلت زشت خود خانواده و اطرافیان ظلم بزرگی مرتکب میشوند این اشخاص پست و دون و بی ارزش باعث میشن فرزندانشان  در برابر دیگران خجالت کشیده برای تهیه یک قلم جنس دست به هرکاری بزنن

لعنت خدا و رسول خدا بر همه خسیسان پست و مریض

امام رضا علیه السلام فرموده اند :

بر شخص مالدار متمکن واجب است که بر عائله اش در مخارج وسعت بدهد.

(تا آرزوی مرگش را ننمایند)

در حدیثی دیگر وارد شده یکی از جاهایی که دعا مستجاب می شود ، آن جایی است که مرد وضع مالی خوبی داشته باشد ولی در مخارج اهل و عیال خود سخت گیری کند.

در اینجا اگر اهل و عیال او دست به دعا بلند کنند و مرگ پدر یا همسر خود را از خدا بخواهند دعای آنها زود مستجاب می شود تا مال آنها به دست خود عیال و بچه ها آید و از آن استفاده کنند.

«به نقل از رساله امام سجاد علیه السلام، شرح نراقی»

 

 


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , وقایع

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۶ | 16:36 | نویسنده : دائی ابراهیم |

داستان گرویدن جادوگر آفریقایی(بامالو کانتریو) به دین اسلام


 
داستان مهیّج گرویدن جادوگر آفریقایی(بامالو کانتریو) به دین مبین اسلام
از درگاه خداوند آمرزش و علو درجات برای مرحوم سید مجتبی موسوی لاری مسئلت دارم، زیرا ایشان در امر تبلیغ معارف اهل بیت در عرصه بین الملل و توزیع و نشر کتب دینی از هیچ کوششی فروگذار نکرده و من به شخصا هدایت خود را مدیون آن بزرگوار هستم.

 
 بامالو کانتریو نام مستعار جادوگر و ساحر آفریقایی اهل یکی از کشورهای واقع در منطقه غرب آفریقا است. وی به دنبال شغل آبا و اجدادی خود از کودکی تا سن پنجاه سالگی از راه رمالی و سحر و جادو گذران زندگی می‌کرده که پس از گذشت نیم قرن از عمرش به یکباره لطف الهی شامل حالش شده و به دین مبین اسلام و مکتب حق اهل بیت (ع) می‌گراید.
این گفتگو ابتدا به زبان محلی (لینگالا) تهیه شده و سپس به فرانسوی و در نهایت به زبان فارسی بازگردانده شده است.

 

به ادامه ی مطلب مراجعه کنید 

 


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , وقایع

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۶ | 13:1 | نویسنده : دائی ابراهیم |

داستان جن عاشق

 

داستان جن عاشق

یکی از دوستان نزد من آمده واظهار درد در بدن میکرد و میگفت من متأهلم ولی هر موقع که نزد همسرم میروم قدرت نزدیکی را از دست میدهم شروعبه خواندن قرآن برسر جوان نمودم . قسم دادم دعا خوندم ولی خبری نشد متوجه شدم مشکل از جوان نیست .به ایشان گفتم برو همسرت را بیاور.گفت همسرم مشکلی نداره و میدونم که سالمه. تأکید کردم برو همسرت را بیاور.وقتی آمدند از همسرش پرسیدم خواهرم زمانیکه شوهر شما نزدتان میآید آیا احساس ترس بشما دست نمیدهد.؟

در جواب گفت خیر. گفتم خُب مشکلی نیست وشروع به خواندن قرآن وادعیه کردم مدتی کمتر از یک ساعت نگذشت که آن خانم احساس درد نمود و یکدفعه بحالت اغماء از حال رفت .شوهر با دیدن حالت همسرش متأثرشد و نتوانست جلوی اشک خود را بگیرد . من بیشتر تفحص کرده و در نهایت آبیکه از قبل آماده داشتم( آبیکه بر آن قرآن وقسم خوانده میشود) بخورد آن زن بیچاره دادم که بمحض خوردن آب بحالت تهوع در آمد و سپس با تخلیه معده احساس آرامش و راحتی نمود و به حال طبیعی برگشت .من متوجه جن عاشقی شدم که در وجود زن بیچاره رفته بود.
ولی میدانید چرا آن جن خبیث وکافر دوست ما رو اذیت ومتألم میکرد ؟
بخاطراینکه مرد را از نزدیکی با زنش دور و محروم کند وپس از مدتی خود شروع به وسوسه کردن زن به عمل شنیع زنا نماید.( در اینجا یاد آور شوم که با این عمل چنانچه جن خبیث موفق به نقشه پلید خود بشود در عمل حرام زنا شریک میشود و به مقصود خود میرسد) . پس مواظب وسوسه های شیاطین باشیم واز نقشه های آنها آگاه شویم

 

 

آزار و اذیت شدن دختر توسط جن

 بسم الله الرحمن الرحيم

 از حضرت باقر العلوم عليه السلام روايت شده كه :

ابو خالد كابلي مدتي ملازمت پدر مرا نمود يعني امام سجاد عليه السلام .

روزي ابو خالد كابلي عرض كرد:مدتي است كه مادر خود را نديده ام و اذن خواست از آن حضرت كه خدمت مادرش برود.حضرت فرمود:به ابوخالد فردا مردي از اهل شام مي آيد كه صاحب عزت و ثروت مي باشد و دختري دارد كه او را جن آزار مي كند و معالجه او را طلب مي كند و هرقدر مال از او براي بهبودي دخترش بخواهي مي دهد و مضايقه نمي كند.چون وارد شود زودتر پيش او برو و بگو:من معالجه مي كنم به شرط اينكه ((ده هزار درهم))به من بدهي . چون وارد شد رفت و به او گفت:پدر دختر حاضر شد كه آن مبلغ را پرداخت نمايد.ولي فرمود كه :به تو حيله مي كند و آن مبلغ را پرداخت نمي كند!! سپس فرمود: كه سر خود را در گوش چپ آن دختر بگذار و بگو:علي بن الحسين عليه السلام پيغام داده برويد و ديگر برنگرديد.پس آن جن رفت و دختر به هوش آمد و آرام گرفت.چون مال را از پدر آن دختر طلبيد به او پول نداد.

ابوخالد،خدمت پدرم عرض كرد.فرمود:به تو گفتم كه حيله مي كند وليكن باز آن جن به آن دختر بازگشت خواهد نمود.پس به او بگو:چون به عهدت وفا نكردي اين جن بازگشت نمود.

حال اگر((ده هزار درهم))را به دست علي بن الحسين عليه السلام دادي معالجه مي كنم كه ديگر برنگردد.آن مرد،مبلغ را به دست آن حضرت داد،پس ابو خالد رفت و در گوش آن دختر گفت:اي خبيث،امام علي بن الحسين عليه السلام مي فرمايد:از پيش اين دختر بيرون رو و معترض او مشو و اگر ديگر بار برگشتي به امر خداي تعالي تو را مي سوزانيم ،پس دختر به حال آمد و ديگر جن او را نگرفت.پس آن مبلغ را ابوخالد گرفت و براي ديدن مادرش به سفر رفت.

 

 


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۶ | 22:11 | نویسنده : دائی ابراهیم |

جنگ با شیاطین با شمشیر سوره بقره

 

با شمشیر سوره بقره به جنگ شیاطین رفتم

یکی از دوستان میگفت:بگذاریدجریان واتفاقاتی که در چند سال گذشته برایم رخ داده وبلا هائی که بر سرم آمده رو برای شما بازگو کنم وامیدوارم شنیدنش برای دیگران درس و تجربه خوبی باشه. 

 من در زمانی وضع مالی خوبی داشتم تا اینکه چند سال پیش یکدفعه ورق برگشت حال و وضع زندگیم تغییر کرد و روز بروز بدتر شد حالات کسلی ،خستگی ،خوابآلودگی.بدنی سنگین و فراموشی و بدشانسی در تجارت دائم یکی بعداز دیگری .خیلی برایم تعجب آور بود.حتی در تحصیلاتم هیچ پیشرفتی نداشتم .وکم کم به طرف گناه کشیده شدم وبعد از انجام گناه پشیمان شده توبه میکردم.و باز هم گناه میکردم و بعدش توبه.خودم هم خیلی از این وضع خسته شده بودم.تا اینکه با دوستانم در میان گذاشتم و آنها هم منو به معالجین با ادعیه دعوت کردند.من هم دعوتشان را اجابت نموده بطرف یکی از اشخاص معروف رفتم . وقتی به خانه آن شخص رسیدم دیدم مراجعین زیادی منتظر ورود به اتاق دعا نویس هستند .پس از چند ساعت وقتی داخل اتاقش شدم دیدم در اطاق ظرفهای کوچک وبزرگ وعجیب وغریب کنار خودش گذاشته بود پس از ورودم  تمام چراغها اتاق رو  خاموش کرد و در تاریکی قرار گرفتیم از او خواهش کردم چراغها را روشن کند گفت مهم نیست بنشین مهم معالجه شماست سؤال کردم چرا چراغها رو خاموش کردی .جوابی نداد .از من خواست نزدیکتر بروم منهم جلوتر رفته تا روبرو و مقابلش نشستم .سپس گفت چند لحظه ساکت شو تا من شروع به خواندن کنم .گفتم آیا قرآن میخوانی . گفت دیگر بیصدا باش وحرفی نزن.منهم ساکت شدم و شروع به خواندن قرآن کرد و بعد آن کلماتی زیر لب زمزمه کرد نامفهوم بود.گفتم لطفاً بلند تر بخوان تا بشنوم چه میخوانی. بمن گفت منم که معالجه میکنم نه تو  پس ساکت شو .من ساکت شدم و او باز زیر لب زمزمه کرد .منهم در دل آیه الکرسی رو خوندم متوجه شدم که از خوندن آیه الکرسی حالتش تغییر کرد تحمل نکرده وناراحت شد گفت چه میخوانی ؟ گفتم آیه الکرسی .گفت نخوان من فقط باید بخوانم و هر بار  بمن میگفت جای خود را عوض کن و فلان جا بشین.بار دیگر در دل آیه الکرسی را خوندم ومتوجه شدم این آیه باعث ناراحتی و فشار بر وجودش میشود.گفتم اگر با جن تعامل میکنی از خدا بترس. گفت خیر و در بین کارم صحبت نکن وفاصله نینداز قسمش دادم که آیا با جن سرو کار داری؟  دیگر مرا تحمل نکرد و گفت میخواهی معالجه شوی یا آمده ای  فقط سؤال کنی؟ کسانی دیگری هستند که منتظرند معالجه شوند برو بیرون وبگذار دیگران بیایند .از اتاقش بیرون آمده وبه مراجعین گفتم این شخص  با قرآن معالجه نمیکند از  اجنه کمک  میگیرد.مراجعین هم بمن گفتند چی میگی آقا این شخص افراد زیادی رو معالجه کرده . و کارش خوب است من از آنجا خارج شدم و دیگر به سراغش نرفتم. و موضوع معالجه رو مدت زیادی ترک کردم.روزها وماهها وسالهاگذشت و روز به روز حالم بدتر و بدتر میشد وهمیشه صبر کرده توکل برخدا را پیشه میکردم.پس از مدتی اجباراً باز هم  به اشخاص دیگری مراجعه کردم دعاها خوندند کارهائی برایم کردند  ولی نتیجه ای نمی گرفتم.دراین مدت به فکر ازدواج افتادم 10 تا 15 بار تلاش کردم ولی هر بار شکست میخوردم برایم خیلی عجیب بود منیکه در تجارت و دوستی تک بودم چرا به یکباره همه چیز بر علیه من بر گشته دیگر نمیدانستم چکار باید بکنم احساس کردم به بن بست رسیدم بدهی هایم بحد نهایت رسیده بود هیچ تجارتی یا تلاشی  برایم موفقیت نداشته و برعکس ضرر وزیان در بر داشت.طوری شده بودم  که هروقت سوار بر خودروی شخصی خود میشدم صدای عجیبی در صندلی عقب میشنیدم مثل این بود که کسی به صندلیها ضربه میزند.نمیتوانستم با کسی در این مورد صحبت کنم چون میترسیدم مرا به دیوانگی متهم کنند. احساس کردم تمام درها به رویم بسته شده .تا اینکه یکی از همسایه ها به من توصیه کرد سوره شریفه بقره را روزانه بخونم گفت که با خوندنش مثل این میمونه که با شمشیر خدا به جنگ اهریمن بری و بدان  که هیچ موجود وقدرتی تاب وتوان تحمل سوره بقره رو نداره من که از همه جا ناامید شده بودم تصمیم گرفتم شروع کنم به خوندن سوره بقره در همان روزهای اول خوابهای عجیب میدیدم درخواب شمشیری که روی آن سوره بقره حک شده بود بدست داشتم وبا شیاطین مبارزه میکردم وهیچ شیطانی از تیغ شمشیرم جان سالم بدر نمیبرد.  در رؤیا بوضوح دیدم شیاطین و عفریتها را با شمشیر یکی بعد ازدیگری از پای در می آوردم تا اینکه پیروز شدم ودر همان رؤیا مکان سحر و جادوئی که در حق من درست کرده بودن را مشاهده نمودم الله اکبر  الله اکبرالله اکبر دیدم که  با کمک مادرم گره های سحر رو یکی یکی باز میکردیم . در خواب شیطانی ظاهر شد میخواست به من حمله کند وشروع به جنگ با من کرد من با همان شمشیر به او حمله کردم دیدم فرار کرده به زیر زمین در گودالی فرو رفت و می گفت تا زمانیکه آیه الکرسی وسوره بقره را میخوانی بتو نزدیک نمیشویم .
. من با یکی از دوستان نزد استادی رفته جریان خوابها رو برایش تعریف کردم واو آبی را برایم آورد گفت رو آب قرآن قرائت شده از آن بخور  من هم از آن آب خوردم چیزی نگذشت که  ببخشید بالا آوردم  چیزهای عجیبی از معده ام خارج شد.. در مرتبه بعدی پس از خوردن آن آب مقدار مو و. پوست..از معده ام خارج شد که برایم خیلی تعجب آور بود باورم نمیشد اینها در شکم من چه میکنند واز کجا آمدند  . خیلی ناراحت بودم آخر چرا مگر من چه بدی در حق کسی کرده بودم  که در حقم سحر وجادوی قوی درست کنن
روز بعد آن در خواب شیطانی آمده بمن گفت دیگر پیش این استاد نرو و عمل قرآن خوندنت رو ترک کن .  فهمیدم قصد فریب من را دارد ومن با قرائت سوره شریفه بقره باعث نابودی شیاطین میشوم پس مرتب ادامه دادم تا در خواب همان شیطان را دیدم که با ضربات شمشیرم پاهایش شکسته شده.در آخر هم از من مأیوس شدند و مرا رها کردند.  
به شکرانه خداوند رحمن روز بروز حال و وضعیتم بهتر وبهتر میشد خودروی جدید خریده تجارتم بهتر شده بود و خیلی زود ازدواج کردم و هر روز و شب خدا را شکر میکنم.

 


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان

تاريخ : جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۶ | 22:9 | نویسنده : دائی ابراهیم |
حمله اسرائیل
نابودی اسرائیل  آمریکا با سوره ی فیل
هشدااااار بخور وهبی تقلبی
کلاهبرداری با نام دائی ابراهیم
نظرات کاربران درباره شوهر سحر شده
نظرات کاربران درباره دفع جن عاشق و عارض
نظرات کاربران درباره ی پیدا کردن کار و شغل
نظرات کاربران درباره منع مرد متاهل از همسر دوم
نظرات کاربران درباره ابطال سحر خوراکی و دفع عارض
نظرات کاربران درباره ی بچه دار شدن
نظرات کاربران درباره فراموشی عشق
نظرات کاربران درباره روغنمالی بدن جهت بستن راه نفوذ اجنه
نظرات کاربران درباره مس جن
نظرات کاربران درباره فرق آزار همزاد با آزار اجنه دیگر
نظرات کاربران درباره منع ورود جن عاشق با روغن مالی بدن و داشتن حرز
نظرات کاربران درباره فرزند نافرمان و راه چاره
نظرات کاربران درباره توبه و استغفار به درگاه خدا
نظرات کاربران درباره درمان شقاق کودک
نظرات کاربران درباره درمان بیماری دو قطبی و شیزوفرنی با دستور کشتن عارض
فهرست موضوعی مطالب وبلاگ
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.